Friday, October 29, 2004
يكي بود ، يكي نبود.........



يكي بود ، يكي نبود،
زير گنبد كبود ، غير از خدا هيچكس نبود.
البته همچين بد هم نبود ،
خلوت بود ،
ساكت بود ،
آروم بود ،
خالي بود ،
ولي همچين حال هم نمي داد ،
چون كه يكي بود ولي يكي نبود.
بعد يه جوري شد كه ديگه زير گنبد كبود ، غير از خدا ، 6 ميليارد نفر ديگه م بودن.
ديگه خلوت نبود ،
ساكت نبود ،
آروم نبود ،
ولي بازم خالي بود.
هنوزم يه چيزي يه جايي خالي بود.
بعدش يهو يكي پيدا شد ،
ديگه از اون به بعد يكي بود ، يكي هم بود،
زير گنبد كبود ، غير از خدا 6 ميليارد نفر ديگه م بودن .
ديگه اصلآ خلوت نبود ،
ساكت نبود ،
حتي هنوزشم هر از گاهي يه چيزي يه جايي خالي بود ، يه جوري كه تو ذوق ميزد ،
ولي عوضش آروم بود ،
آروم آروم ،
چون كه يكي بود ، يكي هم بود.........
Subscribe in a reader
Tuesday, October 26, 2004
قورباغه سبز دهن گشاد (3)



قورباغه سبز دهن گشاد دلش مي خواست تا شب همونجوري ولو بمونه رو زمين ، بارون هم بياد روش كه خيس آب بشه كه ديگه قضيه خيلي رومانتيك بشه اما چون يكي دوبار نزديك بود يكي پاشو بذاره روش ، مجبور شد خودشو جمع كنه و بره يه گوشه اي.
خيلي با خودش فكر كرد . اول فكر كرد كه بره سر راه دختره جلوشو بگيره ، بعد بپره يهويي بوسش كنه كه دختره هم تبديل به قورباغه بشه و دلش خنك شه! اما چون قورباغه سبز دهن گشاد با حافظه اي بود زود يادش افتاد كه دفعه پيش كه يكي رو بوس كرده بود طرف قورباغه نشده بود، اين بود كه منصرف شد.
بعد فكر كرد كه بره يه بلايي سر پسره بياره ولي چون قورباغه اي بيش نبود و هنوزهم از اون دفعه كه افتاده بود زمين تمام تنش درد ميكرد ، اين بود كه بازم منصرف شد.
آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بره بالاي يه ساختمون سر راه دختره و وقتي كه اون دوتا دارن رد ميشن خودشو بندازه پايين كه چلللپ! بيفته جلوي پاي دختره ، خونش هم همچين بپاشه به دختره ، دختره هم جيغ بزنه و غش كنه بعدآ هم عذاب وجدان بگيره ،بلكه هم خودشو بكشه و بياد اون دنيا بوسش كنه.اما وقتي رفت بالاي ساختمونه ديد كه اگه از اون بالا بيفته پايين خيلي دردش ميگيره ، حالا دردش هيچي اما از كجا معلوم كه بيفته جلو پاي دختره؟ اگه افتاد جلو پاي پسره چي؟ تازه اگه چللپ! صدا نده چي؟ ممكن هم هست كه دختره غش نكنه.... خلاصه اينكه بازم منصرف شد.
آخر سر به خودش گفت : حتمآ كه نبايد يكي آدم رو بوس كنه كه! اصلآ اين كاراي مستهجن چيه!؟ ميرم پيش يه جادوگري ، دعانويسي چيزي كه طلسم منو بشكنه كه آدم بشم از اين كاراي مستهجن هم نمي خواد . منت هيشكي ام نميكشم، واه واه!
و بعد از كلي پرس و جو و سوال و جواب تونست يه جادوگر خوب پيدا كنه.
Subscribe in a reader
Friday, October 22, 2004
توجه!

به زودي در اين مكان قورباغه سبز دهن گشاد (3) نصب ميشود.


Subscribe in a reader
Sunday, October 17, 2004
قورباغه سبز دهن گشاد (2)




قورباغه سبز دهن گشاد از خواب بعدازظهرش كه بيدار شد ، رفت يه دوش گرفت ،
دو ساعت جلو آينه به خودش رسيد ، زبونش رو با دقت لوله كرد و گذاشت تو دهنش كه جلوي حرف زدنش رو نگيره ،
ادكلنش هم زد و بالاخره رفت وايساد سر راه شاهزاده خانوم غمگين كه بياد ببوسدش و اون تبدبل بشه به آدم و با هم عروسي كنند.
همونطور كه اون منتظر بود و زير لب واسه خودش آوازمي خوند يه ساعت گذشت ، بعد يه نيم ساعت ديگه م گذشت وديگه قورباغه سبز دهن گشاد آهنگ ديگه اي يادش نميومد كه بخونه ، تا اينكه بالاخره ديد كه يه دختره داره از دور مياد.
قورباغه سبز دهن گشاد سريع دستي به سر و كله ش كشيد وزبونش روهول هولكي دوباره لوله كرد ، به اندازه يه "قور" هم تو سينه ش نفس حبس كرد و آماده شد و تازه اون موقع بود كه ديد دختره تنها نيست و يه نفر باهاشه و دوتايي دست هم رو گرفتن وخوشحال و خندون دارن ميان .
قورباغه سبز دهن گشاد كه خيلي بهش برخورده بود جست بلندي زد وسط خيابون و با صداي بلندي گفت : قورررررر آقا كي باشن؟!!
دختره گفت : به تو چه ؟!
قورباغه سبز دهن گشاد گفت : يعني چي به تو چه؟ ما اينجا قورباغه ايم مثلآ شلغم كه نيستيم كه! مثه اينكه 2 ساعته اينجا معطل سركاريم ها!مثلا قراره سركار منو ماچ كني من آدم بشم ها زود باش ببينم!
اينجا بود كه پسره قورباغ سبز دهن گشاد رو از يه پاش گرفت و آورد جلوي صورتش و همونجوري كه وارونه نگهش داشته بود زل زد تو چشماي قلمبه ش و گفت : ببين عمو قورقوري! اين خانوم ديگه احتياجي نداره تو رو ببوسه حالا ام تا با اون زبون چسبونكي ت آويزونت نكردم بكش كنار!
بعدم قورباغه سبز دهن گشاد رو ول كرد و اونم تپلللق!! ولو شد رو زمين!
اونا ام دست همو گرفتن و دو تايي رفتن.

Subscribe in a reader
Friday, October 15, 2004


دفتر خاطرات

بيست و چهارم پاييز:
ديروز به دنيا آمدم
عاشق شدم ، ديروز
و ديروز بود كه من مردم

بيست و پنجم پاييز :
امروز , زاده شدم
ظهر، عاشق خواهم شد
و غروب نخواهم مرد تا....

بيست و ششم پاييز :
كه در من زاده شوي ،
با تو هستم اي عشق پاييزي عشاق
و.....آنگاه
هرگز پاييز نخواهد شد

بيژن نجدي
Subscribe in a reader
Sunday, October 10, 2004
كي اشكاتو پاك ميكنه شبا كه غصه داري.......



اولش هنوز مثه قبلي ،
يه چيزي تو گلوته ، نه مياد بالا نه ميره پايين ،
اما شير رو كه باز ميكني ، كم كم خيس كه ميشي يه كم بهتر ميشه ،
ديگه تنها نيستي ،
به قول يكي كه يادم نيست انگار آب بغلت كرده ،
ديگه تنها نيستي ،
اشكهات ديگه تا روي لبهات نمي يان ، ديگه تمام صورتتو خيس نمي كنن ،
آب اشكهاتو پاك ميكنه ، بغلت ميكنه ، ميذاره آروم گريه كني.....
انقدر خوبه ، انقدر مهربونه كه نميذاره ديگران صداتو بشنون ،
حالا كه صداي اون هست ميتوني يه كم صدات رو از هميشه بلندتر كني ، اما بازم بايد حواست باشه ها .......ميدونم .....گريه بيصدا خيلي سخته.....
.....بعد اشكهاي گرمت ازآب دوش گرمتره ،
ميشه حسشون كرد كه از كجا ميان ، از كجا رد ميشن و ديگه كجا با آب قاطي ميشن...
......آينه رو بخار گرفته ،
اگه ميخواي خودتو ببيني بايد اول بخارها رو پاك كني ،
بعد وسط يه آينه مه گرفته خودتو ميبيني ،
يه جوري كه هيچكس تا حالا نديده ،
با چشمهايي كه هيچكس تا حالا نديده ......
.....خسته شدي ديگه ،
بشين كف حموم ، زير دوش ، روي كاشي هاي سرد ،
زانوهاتو اگه تو بغلت بگيري يه كم گرم ميشي ،
حالا كه نشستي وقتي آب از اون بالا ميريزه پايين به نظر سنگين تر مياد ،
انگار محكم تر بغلت كرده ، محكم تر نوازشت ميكنه ،
گرماش خيلي خوبه ، صداش هم ....
.......
.......چقدر گذشته؟ يه ربع ؟ نيم ساعت ؟ يه ساعت ؟
به هر حال سرت رو هم نشستي هنوز....
......بسه ديگه ......
قبل از اينكه بري بيرون با گوشه حوله چشماتو فشار ميدي كه قرمزيش بره ، هرچند كه ميدوني به اين زودي ها نميره ،
اونوقت ازت ميپرسن : چرا چشمات انقدر قرمزه ؟
ميگي : كف رفته بود تو چشام.

************

بهش ميگم : تو ام ميري تو حموم گريه ميكني؟
ميگه : اي....بعضي وقتها كه امكانات نباشه.
Subscribe in a reader
Friday, October 08, 2004
روز كودك مبارك!




يكي منم بوس كنه...........دپرس شدم !!!!!
Subscribe in a reader
Sunday, October 03, 2004


جريان از وقتي شروع ميشه كه تو بغل يه مردي نشستي و خيال ميكني كه جات خيلي امنه .
دو ساله ته همه ش و نشستي تو بغل مردي كه به نظرت قويترين مرد دنياست.
تو بغلش امن ترين جاي دنياست.
كسي كه هميشه مواظبته ،
هميشه هواتو داره ،
هميشه ميتوني روش حساب كني ،
چونكه اون بهترينه ،
مرديه كه مال خودته ،
باباي خودته .

بعد كم كم همينطور سالها ميگذرن.
مجبور ميشي داشتنش رو با ديگران هم تقسيم كني اما هنوز افتخار ميكني كه بابات قويترين مرد دنياست ،
در سفت شيشه ها رو اون باز ميكنه ،
اسباب بازي هاي خراب رو درست ميكنه ،
لاستيك دوچرخه رو باد ميكنه ،
تو خيابون دستتو ميگيره ،
وتا وقتي كه اون باهاته هيشكي جرات نميكنه بهت چيزي بگه.

همينطور يه بيست سالي ميگذره و تو هنوز همون احساس رو داري.
دوستش داري اما بهش نميگي ، چون " اين حرفا گفتن نداره "
و هنوزم وقتي باهاش مچ ميندازي خيالت راحته كه عمرا برنده نميشي.

بعد يه اتفاقي ميفته . يه اتفاق خيلي خيلي ساده و معمولي.
مثلا يه شب باهاش ميري كه پنچري ماشينش رو بگيري.
اونوقته كه ميبيني قويترين مرد دنيات ديگه نميتونه چرخ ماشين رو راحت باز كنه،
باورت ميشه كه كمرش درد ميكنه ،
نفس نفس ميزنه ، جوري كه نگران قلبش ميشي.

اونوقته كه يه چيزي يه جايي ميشكنه ،
ديگه كسي تا هميشه مواظبت نيست ،
ديگه هيچوقت خيالت راحت نميشه ،
اونوقته كه دلت ميخواد بغلش كني و خيلي چيزا رو بهش بگي ،
كاري كه هيچ وقت نمي كني و ميدوني كه بعدآ پشيمون ميشي.
Subscribe in a reader

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر