Saturday, May 29, 2004


شب بود . سر چهارراه ، پشت چراغ قرمز .

گفت : خانوم يه دسته گل بدم بهت؟.....

نگاش نكردم . فقط سرمو تكون دادم.

گفت : دسته گلش قشنگه ها.....

راست ميگفت . يه عالمه گل رز قرمز ، پيچيده تو زرورق سفيد . اما گل خريدن انگيزه ميخواد ، نميدوني اينو هنوز؟

پس يه شاخه بخر ، 100 تومن.....

اين بار گفتم : نميخوام پول خرد ندارم.

از وسط دسته گل يه شاخه گل درآورد و از پنجره گذاشت رو داشبرد.
گفتم : نميخوام ورش دار .

نشنيد يا شنيد ، اهميتي نداد . دنبال كيف پولم گشتم . پيداش كه كردم رفته بود .

رفته بود و يه شاخه رز قرمز مونده بود رو داشبرد.
Subscribe in a reader
Tuesday, May 25, 2004


وقتي خوشحالي ، نوشتنت نمياد،

وقتي همه چي داره خوب پيش ميره ، نوشتنت نمياد ،

وقتي حالت خوبه ، نوشتنت نمياد،

وقتي چشمات از شيطوني برق ميزنه ، نوشتنت نمياد،

وقتي گنگيشدي ( گنجيشكي !!!!!! ) هستي 20 ساله و خوشحال ، نوشتنت نمياد ،

خلاصه وقتي آسمونت آبي آبيه ، نوشتنت نمياد ،

انقدر نمياد نمياد نمياد نمياد نمياد.....بعد ميذاره درست وقتي حالت گرفته ميشه مياد!! اونوقت انتظار هم داري كه نوشته ت مثبت بشه!!

اما خب ، گاهي اينجوريه ديگه .

بعضي وقتها فقط يك لحظه طول ميكشه كه آسمون آبيت تبديل بشه به اوني كه اون بالا تو عكس هست.

بعضي وقتها فقط يك صدم ثانيه طول ميكشه كه "چراغ هاي رابطه تاريك بشن".

بعضي وقتها فقط با يه حرف بي منظور ، با يه جمله ساده ، با يه اتفاق خيلي معمولي ، خلاصه همينجوري الكي الكي حال آدم اساسآ گرفته ميشه. كاريش هم نميشه كرد. ( يه آسمون ابري رو چي كار ميشه كرد؟!! )

اما خوبيش اينه كه هر چقدر هم كه آسمونت ابري باشه ، باز مطمئني كه پشت ابرها ، يه جايي اون دور دورها ، يه خورشيدي هم هست.


اگه آسمونت ابريه ، عيب نداره . فوقش اينه كه بارون مياد ، اما بعدش حتمآ دوباره آفتابي ميشه، مطمئن باش!
Subscribe in a reader
Friday, May 14, 2004
گير داده ! ميگه : اي بابا! بازم كه تو ولو شدي رو تخت كه!
غير از بالش كوچولوم كه تو بغلمه چيز ديگه اي دم دست نيست كه به طرفش پرت كنم ، بهتر ، چون حال پرت كردن چيزي روهم ندارم ، كتاب هم نميشه پرت كرد چون اصلا كار رمانتيكي نيست ، بخصوص اين يكي رو نبايد پرت كرد . " لكه هاي ته فنجان قهوه " رو ميگم . كتاب خوبيه ، به طرز خيلي مستقيمي آدم رو متوجه پيچيدگي روابط آدمهايي ميكنه كه تو ممكنه جاي هر كدومشون باشي.....
دو تا پسر و يه دختر يه خانواده كه همه هم يه جورايي متاهلند . برادر اول صبح اولين روز بعد از ازدواجش ، عشق 10 سال پيشش رو مي بينه ، دوست دختر برادر دوم با يه بچه ميره سراغ عموي 75 ساله پولدار خانواده و خواهره هم خودكشي ميكنه. همه اين اتفاقها هم فقط تو 198 صفحه ميفته.
راستي من چرا خودكشي نميكنم ؟!!
خواهره چرا خودكشي كرد؟
شايد چون حضورش ، وجودش ، بودنش ، لمس كردنش ، خلاصه همه چيزش براي شوهرش عادي شده بود . ولي اون نميخواست كه عادي باشه ، عامي باشه ، مثه همه باشه.
حالا من چرا خودكشي نمي كنم؟! چون فكر ميكنم كه عادي نشدم هنوز؟! چه ميدونم! شايد! ( آهان ! شايد بخاطر اينكه شوهر ندارم!!!!!! )
به هر حال دليلي براي رفتن نيست ، همونطوري كه دليلي براي موندن . پس كاري رو انجام بده كه كمترين انرژي رو مي بره ! اينجوري آدم كمتر خسته ميشه خب! و بيشتر وقت داره براي شيطوني و فكرهاي پليدانه و هيجان و اينها!! به هر حال عادي بودن شايد خيلي هم بد نباشه ولي به نظرم همچين چيز خوبي هم نيست.

*******

تب چيز خوبيه . گاهي توجيه ميشه براي چرند گفتن و چرند نوشتن. من الان تب دارم . ( فكر كنم اينو بايد اولش مي گفتم!!! )

راستي نري كامنت بذاري كه برو دكترها!! يه دكتر هم همونقدر از پزشكي سر در مياره كه من از رشته خودم ، پس دليلي نداره كه بهش اجازه بدم بهم دست بزنه .
Subscribe in a reader
Friday, May 07, 2004


عصر جمعه

عصر جمعه شايد براي اين است كه بنشيني كنار پنجره و فروغ بخواني يا لوركا يا بوبن يا هر چيز ديگري و هر از گاهي خيره بشوي به ديوار آجر سه سانتي روبرو با هزار تا پنجره اي كه پشت هر كدامش آدم هايي هستند كه تو نميشناسي و هي صداي "گنجشك هاي بيكار روز تعطيلي " بيايد كه روي شاخه ها شلوغ مي كنند و هيچ كدامشان فردا امتحان ماليه ندارند.

عصر جمعه شايد براي اين است كه لم بدهي روي صندلي ميز كامپيوتر و كيبورد روي پايت باشد و زل بزني به مانيتور و كلمه هايي كه پشت سر هم رديف ميشوند و حس هايي كه با هرچه smiley منتقل نميشوند_ هرچقدر هم كه سعي كني _ .

عصر جمعه شايد براي اين است كه بروي ظرفها را بشويي و براي مادرت چاي بريزي و مادرت تو دلش تعجب كند و هي قربان صدقه ات برود و تو حس " خود خوب پنداري " ات ارضا بشود و فكر كني به اينكه ميگويند :"مادر ها را آشپزخانه ها پير ميكنند..." واينكه خودت هم يك روز مادر ميشوي .

عصر جمعه شايد براي اين است كه ولو بشوي روي تخت و دست هايت را بگذاري زير سرت و زل بزني به هر چيزي كه ممكن است روبرويت باشد و به خودت بگويي: " 5 دقيقه ديگه بلند ميشم...." . بعد اول بگذاري ذهنت خالي بشود از هر چه فكر و خيال و سبك بشوي و شناور بشوي در فضاي خالي ذهن ، بعد چشم هايت را ببندي و خيره بشوي به خاطره هاي خوبي كه از جلوي چشم هايت رد ميشوند.

عصر جمعه شايد براي اين است كه بنشيني و نگاه كني به دختر تو آينه و زل بزني به چشمهاش و بپرسي كه دنيا را چه رنگي مي بيند ، بعد موهايت را شانه كني و دو تا ببافي و منتظر بشوي تا بابايت بيايد و موهايت را بكشد و مامانت دعوايش كند.

عصر جمعه شايد براي اين است كه ماشين را برداري و بروي توي نزديك ترين اتوبان و سعي كني ركورد 145 تاي خودت را بشكني وبه جاي پدال وسطي ، همه اش فكر كني به اينكه اگر سر پيچ ، نپيچي و مستقيم بروي توي گارد ريل چه ميشود و بخندي و سر پيچ كه رسيدي مثل هميشه بپيچي.

عصر جمعه شايد براي اين است كه دراز بكشي كف اتاق و پنجره باز باشد و باد پرده و نوري را كه روي گل هاي فرش افتاده تكان بدهد و track بعدي يك آهنگ آشنا باشد و تو كم كم حس كني كه يكي شده اي با فرش ، با كف اتاق ، حتي با خود زمين ، و بعد خواهر كوچكت بيايد و گير بدهد و شوخي شوخي كتك كاري كنيد و يادت بماند براي دفعه بعد كه تازگيها زورش زياد شده است.

عصر جمعه شايد براي اين است كه بگيري بخوابي و بيخيال همه چيز بشوي!


Subscribe in a reader
Monday, May 03, 2004


خلاق باش .
اگر هم در شيوه خود بر خطا باشي
بهتر از آنست كه ديگران به جاي تو زندگي كنند و تو بر صواب باشي ،
زيرا كسي كه به شيوه خود زندگي ميكند و بر خطاست ،
بالاخره ،
دير يا زود ،
از خطاي خويش درس خواهد گرفت .
او خطاي خويش را دستمايه تجربه تازه اي خواهد كرد
و با تجربه هاي خويشتن خواهد باليد.
بهترين راه اشتباه كردن ،
آن نيست كه به ديگران گوش بسپاري ،
بلكه آن است كه به شيوه خود زندگي كني
و با چشمان خود ببيني.
.....
.......
زندگي به افراد شجاع تعلق دارد.
بز دلان ، زندگي گياهي دارند .
آدم هاي ترسو آنقدر اين پا و آن پا ميكنند كه
زمان براي زيستن از دست ميرود.
آدم هاي ترسو به زندگي فكر ميكنند ،
اما از زندگي كردن عاجزند .
آنها به عشق فكر ميكنند ،
اما از عشق ورزيدن عاجزند.
دنيا پر از آدمهاي ترسوست.
آدم هاي بزدل از يك چيز خيلي ميترسند :
ناشناخته.
آنها خود را در حصار شناخته ها و امور مانوس محبوس مي كنند .
شجاعت زماني تحقق پيدا ميكند كه
تو از مرز شناخته ها و امور مانوس ميگذري .
اينكار مخاطره آميز است
اما هر چه بيشتر ريسك كني ،
بيشتر وجود و حضور خواهي داشت .
هرچه بيشتر چالش با ناشناخته ها را استقبال كني
منسجم تر ميشوي.
در مخاطرات است كه روح زاده ميشود.

"اشو"

*****************
يه دختر و پسر داشتن حرف ميزدن . من صداشونو ميشنيدم . پسره به دختره گفت : راستي تو كه مليكا رو ميشناسي به نظرت چه جوريه؟
دختره گفت : توپه!خوشگل...پولدار....
از اونموقع حالت تهوع گرفتم. يعني من چه جوريم؟!
Subscribe in a reader

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر