Wednesday, December 31, 2003


بعضي روزا ، ( مثه اين روزا !!!!!! ) همه چي به هم ريخته س.
آخر ترم كه هست،
يه تحقيقم رو كه هنوز آماده نكرده ام ،
ترجمه هام كه مونده رو دستم ،
كتابا رو كه ورقم نزدم ،
درسم كه هيچي نخوندم ،
ماشين هم كه خرابه ،
كامپيوترم كه طبق معمول قاطيه ،
به هزار و يك كار بيخود هم كه بايد برسم ،
هزار و يك جا هم كه بايد برم ،
جواب هزار و يك نفر رو هم كه بايد بدم ،
بدتر از همه ، حوصله هيچ كاريم ندارم،
اين وسط هزارتا اتفاق غير منتظره هم ميفته ،
......


خلاصه زندگيي دارم!!!!


ببينم اينا هيچ كدوم دليل بلاگ ننوشتن نميشه؟!!!
Subscribe in a reader
Friday, December 26, 2003


_ عروس خانم وكيلم؟
_ ......بله.
تمام!

*****************

يه عقد كوچولوي مختصر تو محضر (البته فعلآ) با چند نفر از فاميلهاي نزديك ، خانواده عروس و خانواده داماد و يه آقايي كه پرسيد : " ...وكيلم؟! " و يه خانومي كه گفت : " بله" و همينطوري شوخي شوخي ، با يه كلمه ، شد زن دايي من.

*****************

اينم از اون چيزاييه كه من ازش سر در نميارم.
به يكي ميگي : " بله" و قبول ميكني كه هميشه باهاش باشي، ولي ايندفعه فرق ميكنه، ايندفعه "هميشه" يعني واقعآ هميشه . يعني تا آخر عمر . يعني به طور متوسط 40 سال .و به عبارتي 14600 شبانه روز.
اگه با كسي كه به هم مي گيد : " بله" بحث Love داشته باشيد ، خيال ميكني دنيا رو بهت دادن ، حداقل اون اولاش. (اينطور ميگن!)
ولي اگه با يكي ديگه بحث Love داشته باشي و به يكي ديگه بگي :"بله" چي؟ خيلي بده؟
اگه اصولآ با كسي بحث Love نداشته باشي چي؟نميشه؟
نميشه آدم به يكي بگه :"بله" ، بدون Love ، حالا به هر دليل؟
نميشه آدم به يكي نگه :"بله" ، با وجود Love?(اصلآ يكي بگه همين Love يعني چي؟)
اصلآ اين كلمه " بله" شامل چه چيزايي ميشه؟
اصولآ چرا آدما بايد با هم ازدواج كنند؟ كه چي بشه؟ لازمه واقعآ؟ (لابد هست ديگه!!)
Subscribe in a reader
Saturday, December 20, 2003

ساعت 4 صبح هم كه باشه ،
ظهر هم كه نخوابيده باشي ،
از صبح هم كه تو خيابونا بوده باشي ،
تو تختت هم كه دراز كشيده باشي ،
هيچ كاري هم كه نداشته باشي ،
باز يه وقتايي هست كه خوابت نمي بره .
اونوقته كه يه عالمه فكر و خيال و خاطره مياد سراغ آدم. فكر بچگي ، نوجووني ، جووني ، خاطره هاي خوب و بد ، دوستا ، آشناها ، جاهايي كه رفتم ، كارايي كه كردم.....
ياد بچگي هام ميفتم ، اون موقعهايي كه تو هر عكسش بغل يكي هستم ، وقتايي كه داييم قلمدوشم ميكرد و فكر ميكردم كه قدم از همه بلندتره . وقتايي كه بابام مينداختم بالا و ميترسيدم بخورم به سقف و هيچ وقتم نميخوردم.وقتايي كه فكر ميكردم اينكه آدم بتونه آب سرد و گرم حموم رو جوري قاطي كنه كه نه داغ باشه نه يخ ، خيلي كار مهميه .اون موقعي كه 5 تا جوجه بيچاره رو شستم و پيچيدمشون لاي حوله و فرداش همه شون مردن . اون موقع ها كه وقتي با يكي از داييهام ميرفتم سينما بايد حتمآ رو پاش مي نشستم ، اونم تو رديفاي اول .وقتي كه به جاي دست بابام ،انگشتش رو ميگرفتم كه تو دستم جا بشه . اون موقع ها كه براي دوچرخه ام دو تا چرخ كوچولوي كمكي گذاشته بودن. وقتايي كه هنوز به مامانم مي گفتم : " مادر " . اونوقتا كه دوست داييم بهم ميگفت : " زاغولي " . اون وقتا كه مامانم موهامو واسه م خرگوشي ميكرد .اون موقع ها كه هنور اسم گوسفند ها ، " ببعي " بود .اون موقعهايي كه وقتي تلويزيون سريال اوشين رو نشون ميداد گريه ميكردم و ميگفتم كه بابام ميخواد منو بفرسته كار كنم!!
بعد كم كم بزرگتر شدم و ديگه : مادرم " شد " مامان" .ياد گرفتم كه جوجه ها رو نبايد بشورم و اينكه همه كسايي كه آدم رو بغل ميكنند و لپ آدم رو ميكشن لزومآ آدماي خوبي نيستن. همون موقعها بود كه يكي از مهمترين آدمايي رو كه دوستم داشتن از دست دادم (داييم رو ) و فهميدم كه ميتونم گريه نكنم و اينكه ميشه فرق داشت با بقيه و اينكه گرچه گاهي طول ميكشه كه آدم با موقعيت جديد كنار بياد ، ولي ميشه . احتمالأ ار اون موقع به بعد بود كه ديگه وقتي بابام ميرفت مسافرت مريض نميشدم فقط صبر ميكردم تا برگرده.
اينا مال همون موقعي بود كه تو تلويزيون ، دوستاي " واتو واتو " يهو هزارتا ميشدن ،" پرفسور بالتازار" يه قطره از دستگاهش ميگرفت و " بارباپاپا " عوض ميشد.بقيه م بودن : هاچ ، سرندي پي تي ، قورباغه سبز ، ارم و جيرجير ، يونيكو........ و بعدا هم بقيه اومدن : بل و سباستين ، نيك و نيكو ، نل ............
خلاصه كم كم بزرگترشدم ، دبستان رفتم ، راهنمايي رفتم ، دبيرستان رفتم ، دانشگاه رفتم ........... تا شدم ايني كه الان هستم .
از اين 20 سال خاطره هاي خوب دارم از آدماي خوب و چيزايي كه ازشون ياد گرفتم . آدمايي كه خيلي وقتا روي بد خيليهاشونو نديدم ، و خيلي وقتام چشمام رو بستم كه نبينم و خيلي وقتام ديدم و فراموش كردم . وقتي ميشه خوبي ها رو ديد چه اصراري هست كه بدي ها رو ببينم ؟ من كه ميدونم وجود دارن! من كه ميدونم آدما چقدر مي تونن پست و رذل و كثيف باشن (و چقدر هستن!!!) ، پس جه اصراريه كه حتمآ بدياشونو به خاطرم بسپرم؟!
الان كه فكر ميكنم مي بينم هميشه همه چيز خوب بوده ، گرچه شايد اولش به دلخواه من نبوده . و ميدونم كه آينده هم خوبه ، مثل گذشته . شايد نه به دلخواه من ، ولي خوب ، همونطوري كه بايد باشه.
اين وسط فقط ميمونه يه تشكر حسابي از خدا كه هميشه بهش بدهكارم ، بخاطر همه اتفاقهاي خوبي كه برام ميفته و همه اتفاقهاي بدي كه نميذاره بيفتن.

Subscribe in a reader
Sunday, December 14, 2003
ساعت 12 ظهر ، يك خيابان شلوغ.
هياهو ، ترافيك ، دود ، شلوغي ، مردمي كه راه خود را از بين ماشين ها باز مي كنند ، بوق ممتد يك ماشين ، صداي راننده اي كه فرياد ميزند :".....يه نفر..." ، خط عابر پياده زير چرخهاي ماشينها گم شده است ، ماشيني جلوي پايم ترمز ميكند....
...و من رد ميشوم.
مردم با عجله در حركتند ، دستفروشي چيزي را ميفروشد ودر ميان هياهوي مردم و ماشينها فقط صداي مبهم ".... هزار تومن..." به گوش ميرسد ، مردم در شلوغي پياده رو به هم تنه ميزنند و سريع رد ميشوند و بچه اي كه چند قدمي با من همراه مي شود : " .يه آدامس بخر.."
و من رد ميشوم.
چند دختر و پسر جوان با هم ايستاده اند و صداي خنده شان در هياهوي خيابان گم ميشود ، مردمي كه رد ميشوند هر از گاهي نگاهي مي اندازند و سر تكان ميدهند ، ......خانوم يه آدامس بخر ديگه!!! و من نگاهش ميكنم ..
و رد ميشوم.
.....رد ميشوم.
......رد ميشوم.
......رد ميشوم.
و نمي رسم.
نپرس :
به كي؟.. به چي؟...كي؟...كجا؟...چرا؟.....؟؟؟؟؟؟
چون :

نمي دانم.
Subscribe in a reader
Tuesday, December 09, 2003
يه كتاب جالب : " 101 راه براي ذله كردن پدر و مادرها" (!!!!!!!!!!!)
البته خودش به اندازه اسمش جالب نيست ولي توي دو صفحه آخرش نكته هاي مفيدي(!!) نوشته ، مثلآ اينكه :
هر كس تلفن زد نگوييد كي بود يا پيغامش را نرسانيد.
رختخوابتان را مرتب نكنيد.
دير از خواب بلند شويد.
صداي تلويزيون را حسابي بلند كنيد بعد بگوييد :"خب من نمي شنوم".
زنگ تلفن يا زنگ در را جواب ندهيد.
مادرتان را "خانومي" يا "عسلم" صدا كنيد.
پدرتان را به اسم كوچك صدا كنيد.
موقع رفتن به خانه اقوام بگوييد :"من نميام".
به آنها نگوييد كجا ميرويد ، با كي ميرويد و كي بر مي گرديد.
بگوييد :"دارم ميام" بعد اصلآ نرويد.
.....
البته بعد از خوندن اينها به اين نتيجه رسيدم كه اين روش ها همه قديمي و تكراري شدن! من همه اين كارا رو قبلآ انجام داده ام! شايد بد نباشه چند تا مورد به ليست اضافه كنم مثلآ اينكه :
شب ها تا ديروقت بيدار باشيد و صبح كه همه بيدار شدند تا ظهر بخوابيد.
تمام كلمات زشتي را كه تازه ياد گرفته ايد با خواهر و برادرتان تمرين كنيد.
ساعت 2 نصفه شب برويد حمام.
وقتي صدايتان ميكنند بگوييد :"الان" ولي از جايتان تكان نخوريد. (براي تاثير بيشتر مي توانيد اين كار را تا 10-20 بارتكرار كنيد)
وقتي آخرين قطره چايي توي قوري را ميريزيد به جايش چايي دم نكنيد.
طوري برنامه ريزي كنيد كه ساعت chat كردن شما با ساعتي كه شام ميخوريد يكي باشد.
موقع بحث كردن اصلآ و تحت هيچ شرايطي كم نياوريد.
ساعت ها پاي تلفن با دوستتان حرف بزنيد و بلند بلند بخنديد و وقتي پرسيدند : حالا چي ميگفتين؟ بگوييد : هيچي .
سر شام يا در مهماني براي دوستتان دايم message بزنيد و هر پيغامي را كه مي خوانيد بخنديد.
موقعي كه مادرتان در ماشين كنارتان هست لايي بكشيد.
در سرماي يك غروب پاييزي 2 ساعت وقت صرف شستن ماشين كنيد ، بعد خودتان حمام نرويد.
كتاب "101 راه براي ذله كردن پدر و مادر ها" را بخريد و جايي بگذاريد كه بتوانند ببينند.
.........
بازم هست ولي بقيه ش رو نميگم چون بد آموزي داره! البته شايدم خودم كتاب "1001 راه ذله كردن پدر و مادر ها" رو نوشتم يا حتي يه چيز پليدانه تر!!!!
اينم شناسنامه كتاب :
101 راه براي ذله كردن پدر و مادرها
نويسنده : لي وارد لاو
ترجمه : بهزاد يزداني و كامران فلاح
كتاب كيميا

********************************
اين پديده شگفت انگيزي كه به بلاگ اضافه كردم كاونتر هست. البته فكر ميكنم يه 7-8-10 ماهي دير اقدام كردم!!! به هر حال لطفآ هر عددي كه ميبينين رو 700-800 تا اضافه تر حساب كنين!

Subscribe in a reader
Tuesday, December 02, 2003




يه روز سرد پاييزي ، وقتي داره بارون مياد ، مي توني همه خيابون وليعصر رو پياده بري.
مي توني از وسط پياده رو راه بري در حاليكه همه ميخوان از كنار رد شن كه خيس نشن.
مي توني كلاه كاپشنتو زياد نكشي جلو و بذاري بارون بخوره به صورتت.
مي توني پاتو جوري بذاري رو سنگفرشها كه روي خطهاش نيفته.
مي توني نخوني كه : " آسمون از غم دوريت حالا روز و شب مي باره ديگه تو ذهن خيابون منو تنها جا ميذاره "
مي توني فكر نكني كه تو كله آدمي كه داره از روبروت مياد چي ميگذره.
مي توني حواستو جمع نكني و ....شالاپ!!! پاتو بذاري تو يه چاله آب.
مي توني به آدمي كه داره جلوت آروم راه ميره نگي :"ببخشيد " و رد نشي ، يه ربع پشت سرش آروم قدم ورداري.
مي توني كفشاي پارچه اي بپوشي كه توش پر آب بشه و موقع راه رفتن چلپ چلپ صدا بده.
مي توني از يه دستفروش يه جفت عروسك بدتركيب بخري و اصلآ هم فكر نكني كه تو هموني هستي كه يه سال تموم مغازه ها رو واسه پيدا كردن يه عروسك قشنگ زير و رو كردي ، آخر هم اوني كه مي خواستي پيدا نكردي.
مي توني از جاهاي ليز كه رد ميشي مواظب نباشي كه نخوري زمين.
مي توني يه جوري قدم ورداري كه حتمآ برگهاي خيس كف پياده رو رو لگد كني.
مي توني يه كاپشن واترپروف رو خيس آب كني.
مي توني فكر نكني كه الان قيافه ت چه شكلي شده.
مي توني از دو تا پله بپري.
مي توني فكر كني كه چقدر هنوز همه چي خوبه.
مي توني فكر نكني كه جزوه MIS بيچاره ت داره خيس ميشه.
مي توني كلي راهتو دور كني كه از روي خط عابر پياده رد شي.
مي توني از مسير روزاي مدرسه ت بري خونه.
مي توني نبيني كه در ساختمون بازه و 2 ساعت دنبال كليد بگردي.
آخر سر هم ، مي توني تو آينه آسانسور نگاه كني و لبخند بزني.

Subscribe in a reader

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر